وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوست داشتن چیزی، [نسبت به کاستی های آن] کور و کَرَت می سازد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :44
بازدید دیروز :41
کل بازدید :203629
تعداد کل یاداشته ها : 119
103/2/9
8:42 ع
موسیقی

 احساس مرگ انفجاری

 برای زدن مسواک،به آشپزخانه می رم،ولی درحال مسواک زدن،ناگهان،انگارناگهان کوهی راروی قلبم گذاشته باشند،حس می کنم که فشارِعجیبی به قلبم واردمی شه که می خواهم منفجرشوم واحساس می کنم که می خواهم بمیرم.

وصیت تمام اتوماتیک

مسواک زدن رابه سرعت تمام می کنم ومی روم بی اراده ی خودم وبااراده«او»به همسرم می گم که «می خواهم بمیرم!»وشروع می کنم به وصیت کردن درموردتاکیدکردن نسبت به نمازوتربیت فرزندانم و....

گریه برآشفته

اماهمسرم برآشفته ونگران می شه وسخنانش باگریه آمیخته می ه ومی ترسه ومی ره همسایه مون-که پسرعموم باشه- راخبرمی کنه وتعدادی ازاقوام وآشناهاروخبرمی کنه.به برادرم که در5 کیلومتریِ خونه مون منزل داره،زنگ می زنه اوناهم می آیند.

مطب دکتر

برادرم به من می گه ببریمت دکتر.ولی من می گم مسأله ی من چیزی نیس که بارفتن به دکترحل بشه،ولی بااصرارمنوسوارماشینش می کنه ببره دکتر.درمسیرهم به اوسفارش می کنم که هوای بچه هاموداشته باشه ومواظب باشه که بعدازمرگم به خانواده ام ظلمی نشه.

درمطب،دکترمی گه مشکلت چیه؟میگم:مشکلی که شمابتونی حلش کنی،ندارم .برادرم توضیحاتی می ده.بعدش دکترمیگه:ولی حلش می کنیم!!بعدیه آمپول خواب آورنسخه می کنه وبعدازخریدداروحرکت می کنیم به سمت منزل همین برادرم.

مناجات باخدا

توی راه گاهی آنچنان فشاربه قلبم می آدکه به خدامی گم:خدایا!یااین حالت راازمن بردار،یاظرفیتم روزیادکن که بتونم این سنگینی راکه روحم رادربرگرفته تحمل کنم.

وزنه عاطفی وجودمادر

   احساس می کنم بایدوزنه ی عاطفیِ بسیارسنگین وقدرتمندی بایدباشه که منوازاون حالتِ فرازمانی خارج کنه .اینجابه یادمادرم می افتم که چنددقیقه بعددرمنزل این برادرم اوراخواهم دید.به منزل برادرم می رسیم وخانومم که همراهمون اومده،اینجاآمپول رابه من تزریق می کنه ودریک لحظه بیدارمی شم تاصبح شده ودیگه ازاون حالت شیرین،اون دنیای واقعی واون همه زیبایی های توصیف ناشدنی خارج شده ام وبه زمان واین دنیای غفلت زاسقوط کرده وماندگارشده ام.

گریه های آتشین من

ناگهان گریه ای سوزناک سرمی دهم که احساس می کنم اگرکسی عمق آتشین اشک ها وفریادهایم رادرک کند،ذوب خواهدشدوخودم دارم ذوب می شم،اماحیف که دیگربایداین وضعیت راکه بسیارهم تلخ ودیرباوراست،باورکنم.اماباورنمی کنم که بتوانم بادرک آن فضای ماورایی که دیده ام،این فضای غفلتناکِ پرکدورت زمینی راتحمل کنم.

تناقض مهیب

دچارتناقض می شم:اگراون وضعیتی که درفرازمان دیدم،درست است-که هست-پس این وضعیتی که الآن دارم وبسیاری دارند،چیست؟چراماخواب آلوده ایم؟چرادرخواب غفلتیم؟چراازخدا-که جزاوهیچ نیست-غافلیم؟چراحضورواضح اورادرهمه جانمی بینیم؟و...بسیاری سؤالات دیگر، سوهان روحم می شن وراحتم نمی گذارندوادامه زندگی برایم دشوارمی شه وکسی رانمی یابم که مراازوادی تناقض فکری بیرون بیاره.

رفع تناقض

اماخوشبختانه کتابی پیدامی کنم درمیان کتاب هایم که درباره زندگی پیامبران ونحوه تحمل غفلت هاراتشریح می کنه ومی گه که پیامبران بااین که حقایق زیادی رادیده ودرک کرده بودند،بابدن هاشون همراه مردم بودند،امادرهمون حال،دلهاشون متصل به ملأ أعلی بودوموظف بودندبامردم برخوردی عادی ومتناسب باسطح درک وعقلشون معاشرت کنندوپایه معیشت وزندگی دنیایی وگردش زندگی این جهانی برپایه غفلت عمومی(اکثریت) ازبسیاری ازواقعیت های جهان استواراست وگرنه بسیاری ازامورعالم تعطیل وزندگی فلج می شدو...

راه آینده

من باالگوگرفتن اززندگی پیامبرانه انبیاورسولان الهی،راه آینده خودرایافتم وتوانستم آن تناقض ها رادروجودم حل کندوباواقعیت زندگی دراین جهان به شیوه ی خودم مواجه شوم،اماهمواره درآرزوی تکرارِبرترِآن حادثه شیرین بوده وهستم وواقعیت هاوحقایق زیبایی سلسله واربرایم روشن شده اند.الحمدلله.

سرچشمه این مکاشفه معنوی

    این هاهمه به برکت لطف الهی بوده است که باوساطت ومیانجیگری امام حسین علیه السلام و...پیش خداشامل حالم شده است.چون درشب عاشورای سال قبل،باخودم عهدکرده بودم که زیارت عاشورارابه قصدهدایت معنوی خودم بخونم ومی خوندم و...وحفظ مطلق چشم ازنگاه به نامحرمان،که حتی به خاطراین که برخی اقوام وخویشان نزدیک ولی نامحرمم راازچهره شون نمی شناختم،موجب تعجب اونامی شد.

سخن آخر

امیدوارم بتونم این نعمت بی نظیرالهی رادروجودم حفظ کنم وسرمایه حرکت درراه رضای خداوکمک به بندگان محبوبش قراردهم که بهشون عشق می ورزم وشورعشقم رانثارشون می کنم.عاشقم برهمه عالم که همه عالم ازاوست. ازهمه دوستان التماس دعا دارم.دوستتون دارم!

 


  
  

 

فراترازبهشت وجهنم

      اکنون که جزخداهیچ نمی بینم،اینجادیگرحتی بهشت وجهنم هم مطرح نیست ومنزلتِ پیشینِ خودرادردلم ندارند.اینجافراترازبهشت وجهنم است؛هرچه هست،«او»ست؛وقتی همه «او»ست،دیگه همه جاخوش است؛«او»که هست،بهشت چیست؟جهنم چیست؟درضمیرمن نمی گنجدبه غیردوست کس.

فراتاریخ  

اینجا تاریخ وجودنداره؛اینجاتاریخ هم امتدادزمان حال است.آینده ای هم نیست؛آن هم امتدادزمان حال است.زمان مفهومش روازدست داده است.

سقوط برق آسا به زمان وعروج دوباره به فرازمان

   همه الهه هامرده اند تنهایک اله است و...او...«او»ست:لااله الاهو

هیچ کس نمی دونه وخودم هم نمی دونم که درچه حالی هستم؛هیچ مسأله ی غیرعادی هم رخ نمی ده که کسی حتی خودم بویی ببرم.درکشاکشِ وصل بودنم به ابدیت وفرازمان،کمترازچشم به هم زدنی گویی «او»مرابه ورطه ی «زمان»رهامی کند،امادوباره باسرعتی وصف ناشدنی به فرازمان می کشدوآن گاه برای لحظاتی بسیارکوتاه متوجه می شوم که ازنشیب زمان به فرازمان کشیده شدم وتفاوتِ حالم رادردوسطحِ زمان وفرازمان لمس کردم.به محض آن که درفرازمان مستقرمی شوم،آن لحظه ی به یادماندنی هم دیگریادم نمی آدوقادرنیستم که به گذشته وآن لحظه  ی «فروافتادن درزمان»فکرکنم؛چراکه آن جازندگی ،فقط درلحظه ی حال واندیشه به لحظه ی حال میسراست وبس.یکی دوبارآن سقوط به زمان وعروج به فرازمان با فاصله برایم اتفاق می افتد،امابازدرفرازمان به سرمی برم.

پایان مراسم زیارت عاشورا

       مراسم تمام می شود.همگی برمی خیزیم که بریم.اصلاً جز«او»نمی بینم واحساس نمی کنم.به سراغ کفش هایم می روم.

احساس بی وزنی

کاملاًاحساسِ بی وزنی می کنم.بدنم راهم حس نمی کنم،گویی بدن ندارم.

درک اراده خداوانسان

متوجه می شوم که«او»در«من» اراده می آفریند که بخواهم؛اومی خواهدکه من می خواهم. اراده ی«من» درطول اراده ی«او»ست«وماتشاءون الاان یشاءالله:شمانمی خواهیدمگراین که خدااراده کند؛ ومارمیت اذرمیت ولکن الله رمی:تونبودی که انداختی،خدابودکه انداخت».دراین لحظه «لاجبرولاتفویض بل امربین الامرین:نه جبری درکاراست ونه واگذاری کامل اموربه بندگان؛بلکه چیزی بین این دواست»رادرک ولمس می کنم وحقیقت آن رادروجودم تجربه می کنم.

احساس معلق بودن درفضا

پایم راحس نمی کنم،ولی کفشم رادرست می پوشم،امامثل این که درفضاخودرامعلق می بینم؛وروی ابرهاراه می روم یاروی آب پامی گذارم وزمین راکه روی آن راه می روم،حس نمی کنم.راستی امشب شب عاشوراست.

درراه خانه

     به همراه خانواده،ازمنزل دوستم که زیارت عاشورارادرآن خوندیم ومجلس دعارادرآن برگزارکردیم،خارج می شیم وپس ازخداحافظی،این دوستم ماروبه ماشین خودش- که یک پیکان سواری است- سوارمی کنه.من جلو،کنارراننده نشسته ام وهمسرم ودوفرزندم روی صندلی های عقب.

فرودوصعوددوباره

    درهمین حال،گاهی که برای لحظه ای به«زمان»سقوط می کنم،سرم رانمی تونم نگه دارم.سرم به چپ یا راست خم می شه وهمسرم متوجه این مسأله می شه وخودم نیز،امادوباره به «فرازمان»کشیده می شم.بالأخره به منزل می رسیم وپس ازخداحافظی بااون دوستم،واردمنزل می شیم ..ادامه داره

 


  
  

 

 

حقیقت لاحول و...

      دیدم اوراکه درهمه جاحضورداره ومن درقبضه ی قدرت «او»هستم که سرچشمه ی قدرت هاوحرکت هاست«لاحول ولاقوة الا بالله»اوست که همه چیزراحرکت می ده وجان می بخشه.

     ناگهان می بینم که دوفرزندم درآن سوی حیاط ازپله هابالا وپایین می رن.همسرم سراسیمه ازپشتِ پنجره یِ اتاقِ آن سوی حیاط به من اشاره می کنه که مواظب بچه هاباش،امامن اشاره«او»رومی بینم ودست هاموبالا می برم که یعنی نگران نباش«او»داره اوناروحفظ می کنه؛چراکه اونا آیینه ی«او»نماهستند.

    عجیبه!انگار«او»ست که این جمعیت روبه سخن وامی داره یابه سکوت می کشونه.بلکه گویا«او»ست که اززبان اونا سخن می گه یادرسکوت است.

      دردرخت وسط حیاط،«او»جلوه می کنه؛درفضای حاضرفقط«او»رومی بینم وبس؛

فنای همگانی

همه در«او»فانی شده اند«کل شیءٍ هالک الاوجهه»گویی همه ازخودبودن،مرده اندوتنها«او»دروجودِاونا زنده است.

قدرت دیگران هیچ ظهوری نداره.به قول امام حسین علیه السلام«مگه برای غیر«تو»ظهوری هست که ظاهرکننده توباشه؟»

    «او»باطلوع حضورسبزش دردل من،حضورهمگان روبه خزان نشونده وازکسی ندایی برنمی خیزه.هرچه ندا،ازاوست.هرچه سخن،اومی گه.اوست که تنفس می دمه ونفس می کشه.همه مرده اند؛نه،که گویی زنده نبوده اند که مرده باشن؛فقط اوست که دراونا زنده است.

   همه ی مقدسات- حتی اونایی که خیلی براشون احترام قائلم- درتقدّس او هضم شده اند. 

    زمان مرده ؛.مکان مرده ،گویی زمان ومکانی نبوده ونیست؛حتی زمان برام قابل درک واحساس نیست.

مرگ زمان

می خوام به گذشته فکرکنم،امادرپهنه ی ذهنم به دیوارازلیّت می خورم واز«اندیشه کردن به گذشته»سقوط می کنم؛گویی «گذشته»،همیشه «حال» بوده وجزآبتنی کردن دراقیانوس بی انتهای «اکنون»،کاری ازمن ساخته نیست.می خوام به آینده بیندیشم ولی درپهنه ی ذهنم به دیوارابدیت برمی خورم وازاندیشیدن بازمی ایستم،گویی اندیشه ام خاصیت گذشته اندیشی وآینده اندیشی نداره؛واقعاً هم نداره.گذشته وآینده رومن ساخته بوده ام ولی اکنون اصلاً«زمان» فقط حال است وحال است وحال.

یکپارچگی پراکندگی ها

    همه آدم ها- درعین داشتنِ هویتِ مستقل- یکی شده اند.قطره هایی هستند که نمایشگردریاهستند؛دریاشده اندودیگه«دریا»دیده می شن.هیچ کس جداازدیگری نیست؛من وتومحو،وهمه «او»شده ایم؛«او»؛هرکسی دردیگری«او»رامی بینه.گویی همه ی وجود،قطعاتِ یک آینه ی شکسته وپراکنده وجداازهم بوده اندکه درکنارهمدیگه جمع شده اندوبه  یکپارچگی ویگانگی ووحدت پیشینِ خودبرگشته اندواکنون همگی«جمال«او»رانشون می دن.

محومرزهای مصنوعی

      اینجادیگه حق وباطلی وجودنداره(البته این غیرازمسأله حق وباطل درحیطه ی زمان است که وجوددارد).فقط حق است وبس.همه چیز«او»ست وهرچه هست «او»ست«وحده لااله الاهو».هیچ چیزازدیگری جدانیست که بعضی حق وبعضی باطل باشه،تنهاچیزی که هست،حق است وآن«او»ست؛جز«او»هیچ چیزی وهیچ کسی ظهوروبروزنداره.

رسدآدمی به جایی که به جزخدانبیند   بنگرکه تاچه حداست مقام آدمیت

      اینجادیگه ازمرزهای ساخته ی ذهن بشرخبری نیست؛چراکه ازذهن واراده ی بشری خبری نیست.بشر،همه «او»شده است.

      اینجادیگه همه چیزیک رنگ پیداکرده ،اون هم بی رنگی است.وتنهارنگ،رنگ «او»ست: «صبغة الله ومن احسن من الله صبغة»

      اینجادیگه جنگ وگریزی نیست؛دوطرف وجودنداره که یکی درمقابل دیگری قدعلم کنه وبجنگه.اینجایه طرف بیشترنیست وآن هم «او»ست.اینجاصلح کامل است؛همه باهم آشتی اندودرصلحند.جمادونبات وحیوان وانسان وهمه چیزیکی ویکپارچه شده اندودرهمه،«او»تجلی داردوبس.

رفع تهدیدهاوتحدیدها

    اینجادیگه کسی،دیگری روتحدیدوتهدیدنمی کنه.اینجابگومگونیست؛اینجاهمه ازیک انرژی تغذیه می کنند؛اینجاازاختلاف ودرگیری خبری نیست؛یک دهان است که«او»باآن حرف می زنه.گویی یک ذهن است که درهمه ی سرهااندیشه می آفرینه،گویی یک عقل درهمه ی سرهامی اندیشه،گویی یک روح برهمه ی پیکرهادمیده شده که جان جهان است.گویی همه درچنگال نیروی یکی اندکه همه راکوک می کنه ودرهمه،انرژی حیات وجنبش می دمه؛همه ی کارهارواوانجام می ده.حتی امتحانات درسی ام رابه عهده او می بینم وخودم راازغم امتحاناتم فارغ شده می یابم.تنهاواقعیت موجود«او»ست.

قبله ی روی او

       به هرسونگاه می کنم،اورومی بینم

               به دریابنگرم دریاتوبینم        به صحرابنگرم صحراتوبینم...

(اینماتولواوجوهکم فثمّ وجه الله:به هرجابنگرید،روی خداآن جاست)همه سواوست؛پس قبله کجاست؟این برایم معمایی شده .همه طرف روقبله می بینم.دردلم خطورمی کنه که ازاینایی که درمجلس نشسته اندبپرسم ببینم ازنظرایناقبله کدوم طرَفه؟می پرسم،می گن:این طرف ! وما روبه همون طرف – که می گن قبله است- می نشینیم وزیارت عاشوراروآغاز می کنیم.من می خونم،امااین صدای«او»ست که ازگلووزبان من می خونه.به صفحه ی کتاب دعانگاه می کنم،اماگویی به«او»می نگرم وباطن جملات است که برمن ظاهرمی شه.صحرای کربلاجلوی چشمانم گشوده می شه وتنِ آن سیّدشهیدان راازدورمی بینم که درآن صحرا افتاده وبوی دودوآتش درفضاپیچیده وپراکنده است.امااین همه،«او»رانشان می دهدوگویی آن 14ستاره تابناک دیگرهم درنظرم مجسم می شوند که در«او»فانی شده اندودروجودشان«او«تجلی می کندو«او»منعکس است.

رهایی ازخود

      عجب لذتی داردکه که ازدست خودم وخودبودگی ام آزادشده ام؛چنان آزاد که اصلاً خودم روبه یادنمی آرم وحتی همین فراموشیِ خودم روهم به یادنمی آرم؛یادم نمی آدکه روزی من هم بوده ام؛چون«گذشته»،دیگروجودنداره.دیوارهای وهمناک وخیالیِ «گذشته» و«آینده» فروریخته ونابودشده اندوچشم اندازقلبیِ من درامتدادِ ابدیت قرارگرفته است؛خطی بی انتها ازازل تاابدکشیده شده است که فراتراززمان وفراترازمکان است......ادامه داره


  
  

 

بسم الله الرحمن الرحیم

...وخدارادیدم خدا..........................................................................

ملاقات مرموز،بی تابی روح 

مردی خوشپوش،سرطاس،قدمتوسط،باچهره ای آرام،امارازآمیز که داره پابه سن می ذاره وپنجاه ساله به نظرمی رسه،واردمسجدمی شه وپشتِ سرِنمازگزاران می شینه وبه دیوارتکیه می زنه ودرحال وهوای خودش لب هاش به هم می خوره،نمی دونم چی می گه،امّا نگاهم بانگاهش درهم گره می خوره،ازدوربااشاره سلامش می کنم وبه نشانه  احترامش دست به سینه ام می ذارم وبعد نمازم روشروع می کنم.نمی دونم چه رازی درنگاهش نهفته وچه اتفاقی می افته که پس ازشروع نمازم،روحم می خوادقالبِ تنگِ تنم روبشکافه وبیرون بزنه.دراثنای نمازمغربم،این حالت درمن به اوج خود می رسده ولی من فشارِروحم رابه میله های زندان تنم تحمل می کنم ونمازروبه پایان می رسونم .پس ازنمازم،خودم رابه اون مرد می رسونم وباهاش احوال پرسی می کنم.نمازعشاء روهم اقامه می کنم وبه منزل برمی گردم.

مراسم زیارت عاشورا

     یک ماه ازاین ماجرامی گذره ومن هرروزاون حالت فشارروحیِ لذتبخش وگاه سخت روبیشترحس می کنم تااین که،یکی ازدوستانم که یک پاسدارِجانبازِبسیارمخلِص وبی ریا است،برای برگزاری مراسم زیارت عاشوراازمن به همراه خانواده ام دعوت می کنه ومابه خونه ش می ریم ودرجلسه می شینیم.

     ازاینجابه بعدنمی دونم چی می شه که خودم رودروضعیتِ کاملاًناشناخته وبی سابقه ای می یابم که هرگزقبلاً تجربه اش نکرده ام.

     اینجادیگه واژه ها توان انتقال معنا ومنظورم روندارن ونمی دونم چه قدرخواهم توانست آنچه رااتفاق افتاده،به تصویروتصوربکشونم،اماجزاین واژه هاچیزدیگه ای ندارم؛پس اون طورکه واژه ها گنجایش وتحملش رودارن،می گم.داستانِ من شبیه داستانِ گنگِ خواب دیده است ازاین جهت که زبانم ازبیانِ اونچه که دربیداری برام رخ داده،ناتوان است وجزاین نمی تواندباشد؛چون دریافت های عالم ملکوت ازجنس واژه هانیست بلکه مواجهه باخودحقیقت وخداست وتنهابادیدن وچشیدن قابل درک است نه باگفتن وشنیدن.

دنیایی که درمکاشفه یافتم

       اینجا ناگهان خودرادردنیایی کاملاً تازه یافتم:

فقط خدا

اکنون فقط خدارومی بینم وبس.باچشم دلم. به هرچی که نگاه می کنم،قبلش وبعدش وهمراهش «او»رومی بینم؛حالا متوجه می شم معنی «هوالأول والآخروالظاهروالباطن»را.همه رومی بینم امّا گویی همه آینه ای هستندکه«او»دراوناپیداست.آینه هارومی بینم،اماچنان است که گویاآن هارانمی بینم،بلکه«او»رادراون آینه هامی بینم؛خودم هم آینه ای هستم که«او»رانشون می ده.همه چیزآینه شده تا«او»رودراونا ببینم.

اراده خدا

      من بااراده وخواستِ«او»فکرمی کنم؛وبلکه این«او»ست که درمن می اندیشد؛«او»ست که مرابه حرکت وامی داره؛«او»ست که منوبه سخن گفتن وامی داره وسخن رااززبان من جاری می کنه.

درعین حال این راهم می بینم که من هستم که اراده می کنم ومی خوام وفکرمی کنم وحرکت می کنم وحرف می زنم.اینجادیگه مریدومراد،یکی شده ؛اینجادیگه دویی نیست؛دیگه تکثّرنیست؛همه چیز«یک» شده .به قول تاگور:

                          درمرگ/بسیار،یک می شود/ودرزندگی/یک، بسیار[1] ادامه اش به زودی

[1]   . (وبلاگ پاییزبارانی به آدرس:www.hameddtm.persianblog.com  (به نقل ازماه نوومرغان آواره،ترجمه ی ع.پاشایی ،انتشارات روایت)

 


90/4/5::: 7:21 ع
نظر()
  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ وقتی مسیرزندگی درلابلای هزاران پیرایه ی غیرضروری گم می شود،ماازدیدنِ سیمای واقعی زندگی،ناتوان می شویم وعمرمان درمسیری که مطلوب مانیست،سپری می گردد.
+ سلام ازهمه دوستانی که دراین مدت لطف کردندوبرای من پیام فرستادند،متشکرم
+ سلام