مقدمه کوتاه
قلباً مایل نبودم این جریان رابه این عنوان که برای خودم اتفاق افتاده،بگم ولی ازآن جاکه آن رالطفی ازطرف خدای متعال وپیامبراکرم صلی الله علیه وآله به این بنده ی ناقابل می دانم،حس کردم شایدبشودباابرازاین لطف وبزرگواری شان،نهال امیدی دردل کسی کاشت وامیدرویِشِ آن راداشت.وهمه راازکرم خداوآن حضرت می دانم نه لیاقتِ خودم،بلکه احساس مسؤولیت بیشتری می کنم؛چون حجّت برمن تمام شده است.
ضمناًهیچ احساس نیازی نمی کنم که این رؤیاباوربشودیاانکار؛چون اگرباوربشود،چیزی به واقعیت درباره ی من نمی افزایدواگرهم انکارشود،چیزی ازواقعیت درباره ی من نمی کاهد.به قول یکی ازدانشمندان،آن کس که شایسته ی ستایش است،محتاج ستایش نیست وآن کس که محتاج ستایش است،شایسته ی ستایش نیست.
البته خوشحال می شم که نظرات دوستان رادرمورداصلِ بیان چنین رؤیاهایی بدانم،وهمچنین درموردمحتوای رؤیاها،آن گاه تصمیم خواهم گرفت که آیارؤیاهای دیگرم وحتی آن چیزهایی راکه دربیداری کشف کرده ام،اینجا بگویم یانگویم؟
ازلطف وبزرگواری همه دوستانی که منوراهنمایی وارشادمی کنندیاباانتقادهای خودشون به من منّت می گذارند،واقعاازته دلم تشکرمی کنم.وامازنجیره ی سه رؤیای من درطول 20سال:
بیداری درخواب
سال 1368 بود.مسؤول کتابخانه هنرستانمان بودم وبسیاربه مطالعه ومسائل دینی ومذهبی علاقه مندبودم ودرکلاس 30نفری فقط با4نفرشان خیلی صمیمی بودم که هنوزهم هستم وبابقیه ی همکلاسی هایم سلام وعلیکی داشتم ولی به خاطراین که روحیه شان رامتفاوت ازخودم می پنداشتم ،کمترصمیمی بودم.تعریف ازخودنباشه،بچه های کلاسمون،به من به دیدبچه مثبت نگاه می کردندوهنوزهم که بعضی شان رامی بینم به من می گویندتوازهمان اول،یه جوردیگه ای درمسیرمعنویت بودی.بگذریم،...
درهمان سال،روزی تصمیم گرفتم ازفردای آن روزبه طورجدّی تربه وظایف دینی وعبادی ام عمل کنم.شب که خوابیدم،درخواب،رؤیای زیبایی دیدم که باهمکلاسی هایم سوارسرویس هنرستانمان شده و درجاده ای که ازکناریک منجلاب وبه موازات آن کشیده شده بود،می رفتیم.هرچه جلوترمی رفتیم،شیبِ شانه ی راستِ این جاده ی خاکی،به طرفِ منجلاب بیشتروسرازیرترمی شد.آن قدرجلورفتیم تابه جایی رسیدیم که که به خاطرِزیادیِ شیب جاده،به داخل منجلاب پرتاب شدیم.بافاصله ی کمی پس ازآن در ادامه ی خواب،دررؤیایم دیدم که تازه ازخواب بیدارشده ام و دررختخوابِ سفیدِبسیارتمیزی هستم وپیامبراکرم صلی الله علیه واله بالباسی کاملاً سفیدودرهاله ای ازنوربربالینم نشسته وازمن مراقبت وپرستاری می کند.
این رؤیای شیرین،زندگی ام رامتحوّل کردومرابرای انجام تصمیم مقدسی که گرفته بودم،مصمّم ترنمود.
شیرینیِ این رؤیای استثنایی ام آن چنان مراشیفته ی خودکردکه آرزومی کردم کاش بازهم بتوانم آن حضرت رادرخواب ببینم.اما17سال ازاین ماجراگذشت ومن درحسرت دیدارآن حضرت دررؤیاهایم، می سوختم ومی ساختم.تااین که....
شب تاریک وبیم موج
پس ازاین مدّت،شبی خواب دیدم که دریک فضای بسیارتاریک وظلمانی که بادشدیدی هم می وزید،با تعدادی ازدوستانم همراه پیامبراکرم صلی الله علیه وآله درحال حرکت هستیم ومن برای این که دردلِ این تاریکی،ازپیامبرجدا نشوم وراه راگم نکنم،یکی ازبازوهایم راهمچون کمربندی به دورکمرِ آن حضرت حلقه کرده ومحکم گرفتم واطراف من وآن حضرت تاشعاع دومتری روشن ونورانی بود.من ازآن حضرت پرسیدم که ازکجابایدبرویم وبه کدام طرف؟آن حضرت فرمودکمی برویم جلوترتاراه رابه تونشان دهم.داشتیم می رفتیم جلوترتاآن حضرت راه رانشان دهدکه ازاین رؤیای شیرین بیدارشدم ودربیداری آن قدرحسرت خوردم که چرابیدارشده ام وآرزو می کردم که ای کاش رؤیایم کمی بیشترطول کشیده بودوبیشترباآن حضرت بودم.
دراین رؤیاورؤیای قبلی،چهره حضرت راندیده بودم وآرزو داشتم که سیمای نورانی آن حضرت راببینم ودراین آرزوبودم تااین که.....
جمال چهره ی غمگساریار
3سال بعد،شبی ازشب های ماه شعبان،روحیه ام بسیارگرفته بودوبه خاطر برخی ازمسائل،غمگین وافسرده بودم به حدّی که ضرورت خانه تکانیِ روحی وتحول دربرخی ازافکارگذشته ام،همچون صدای تیری که ازکنارگوش آدم ردمی شود،از ذهنم عبورمی کرد.حس می کردم به خودم واگذارو رها وبی حامی شده ام وانتظارداشتم روحیه معنوی ام خیلی قوی ترازقبل شده باشد،ولی نیست وازاین جهت،ازخودم دلگیروشاکی بودم که کوتاهی کرده ام .به همین خاطرتاپاسی ازشب بیدارودراین افکارغرق بودم تاان جاکه درهمان حال خوابم برده بود.
درخواب دیدم که پیامبراکرم صلی الله علیه وآله ازفاصله ی حدود20 متری باچهره ای کاملاواضح وروشن،لبخندزنان داردبه طرفم می اید.تاکنون چنین لبخندنمکین وغمزدایی ازکسی ندیده بودم.مستقیماداشت به من نگاه می کردولبخندزنان پیش می آمد.چهره اش بسیارنزدیک بودبه همان حصوصیاتی که درروایات معتبره ازاهل بیت علیهم السلام رسیده بود.به ویژه اوصافی که درکتاب سنن النبی علامه طباطبایی ازشمایل آن حضرت خوانده بودم حتی فاصله دندان های حضرت و...درسیماوچهره آن حضرت دیده می شد.
درهمین رؤیابه دلم افتاد که ازچهره ی آن حضرت باتلفن همراهم عکس بگیرم تابرای همیشه همراهم باشدوهروقت خواستم،بتوانم به عکس آن حضرت نگاه کنم ودرضمن مردم مشتاقِ آن حضرت هم بتوانندعکس چهره ی اوراببینندوبدانندکه چهره ی آن حضرت چگونه است.پیامبراکرم صلی الله علیه وآله به فاصله ی 5-6متری من رسیده بود.به همین خاطرباعجله تلفن همراهم راازجیبم درآوردم تاازآن حضرت عکس بگیرم.خواستم آن راروشن کنم وبرای عکس گرفتن،آماده اش کنم،لذایک لحظه نگاهم ازآن حضرت،برگشت ومتوجه تلفن همراهم شد.بلافاصله دوباره سرم رابرگرداندم تاآن حضرت راببینم ولی دیگرنبود.
صبح که ازخواب بیدارشدم،ازخوشحالیِ دیدنِ چهره ی آن حضرت درپوستِ خودنمی گنجیدم ومتوجه شدم که بی حامی نیستم وآن حضرت به لطف الهی هوایم راداردوتنهایم نمی گذاردوبه ادامه ی راه معنویتم امیدوارشدم وحس کردم نبایدازخودم ناامید شوم وحس کردم استعدادِ معنوی ام هنوزامیدبخش است.
این رانگفتم که درست است که نتوانستم ازچهره ی آن حضرت عکس بگیرم،امّاآن حضرت،چهره اش تقریباً نزدیک به چهره ی مردی ازاقواممان بود بسیارمهربان وصمیمی ومیهمان نوازومردمی که اورابسیاردوست دارم واونیزمرابسیاردوست داردولذاهروقت دلتنگِ چهره ی پیامبراکرم می شوم به دیدن اومی روم وآبی برعطش آتشناک دیدار آن حضرت می افشانم.
نکته پایانی آن که شنیده ام که پیامبراکرم درحدیثی قریب به این مضمون فرموده است که «هرکس مرادررؤیادید،واقعا خودم رادیده است»وبه حسب روایات ،شیطان نمی تواندخودش رادرچهره ی آن حضرت وسایرمعصومین علیهم السلام به جای آنان جابزند.