بچه که بودم.انتقام.بخشیدم
بچه 6ساله که بودم،درجایی بدون امکانات زندگی می کردیم.
عمویی داشتم که من رابه زورازمادرم گرفت وبُردتادرمنزلشون درشهردرس بخونم.البته درمدت سه چهارسالی که دورازخونه مون، درمنزلشون بودم،خیلی ازطرف زن عمویم وبچه هاش اذیت شدم:ازخریدمنزل بگیرتابستن بچه های شیرخوارشون به پشتمون وکتک خوردن ازشون وبی احترامی شون به ماجلوی مهمونا و...
تااین که تونستیم درمنزل مسکونی خودمون واقع درشهروالبته بازهم دورازخانواده،مستقربشیم.همیشه،تودلم بودکه یه روزی اززن عمویم وبچه هاشون انتقام بگیرم.
بعدهاکه بزرگ ترشدم،پیش خودم فکرکردم که اگه عمویم من روازخانواده مون جدانکرده وزمینه ی تحصیلم رادرمنزلشون فراهم نکرده بود،چه بساالان بی سوادی بیش نبودم که کاری ازدستم برنمی اومدوجهانی راکه الان دراندیشه ام دارم،نمی داشتم و...
لذابخشیدمشون وحتی نسبت به اونااحساس خوبی پیداکردم که باعث شدندمن باتلخی های زندگی،بیشترآشنابشم ومزه ی تحمل سختی هاروبچشم وقدرشیرینی های زندگی روبدونم وقدرزندگی مون روبدونم.
الان خیلی باهاشون خوبم وبه من خیلی احترام می ذارن گرچه به احترامشون احساس نیازنمی کنم.ازخداممنونم که چنین تقدیری رابرام رقم زد.
درطول عمرم،بیش ازنصفشا دورازخانواده وبرای تحصیل گذرونده ام وراضی ام که اینجاهستم.خوشحالم که محبت راخوب می فهمم ومحبت مادرم وخانواده راهمیشه باخودم داشته ام ومراباعشق بارآوردندتاآن جاکه دوری شون برام سخت بودولی باعشق به اهداف بزرگ تحمل می کردم.وتونستم باتوکل برخدا،روی پای خودم وایسم ...