ازبرزخ برگشته
فرشتگان مُهرمرگ برپیشانی ام زدندومراروانه ی ایستگاهِ مرگ کردندتابه آن جابروم
امامن برگشتم (وازآن جاکه ازچندسالِ پیش شروع به حفظِ قرآن کرده وهنوزتمامش نکرده بودم)گفتم:«لااقل به من مهلت دهیدتاقرآن رابه طورِ کامل حفظ کنم».اینجابودکه ندادادند:«حال که می خواهی قرآن راحفظ کنی،به تومهلت داده می شود»ومرابرگرداندند.درهمین لحظه ازخواب پریدم وبسیارآسیمه سربودم وحیران ومضطرب،ودرطولِ روزحالم بسیارمنقلب ودگرگون بود.وصیتنامه ام رابه روزکردم وصدقه دادم.حدود8 ماه ازاین رؤیایِ حیرت انگیزم گذشت ومن به حفظ قرآن ادامه دادم.
روزی داشتم به همراه مادروخانواده ام به منزل یکی ازدوستانم می رفتم که ناگهان پهلوی چپم تازیرقفسه ی سینه ام تیرکشید،فریادزدم ومثل اسپندازجاجهیدم به طوری که نزدیک بودفرمان ماشین ازدستم رهاشودوازشیشه ی سمتِ چپِ ماشین به کنارجاده ای که ازبیابانِ برهوتی درسرمای زمستان می گذشت،پرتاب شوم،ولی به هرزحمتی بودبه خودم مسلط شدم وماشین رابه سمت راست جاده هدایت کردم وپایم رامحکم به ترمزفشاردادم وصدایِ سُرخوردنِ چرخ های ماشین راشنیدم.دستم رابه موضع دردگذاشتم وفشاردادم.مادروهمسروفرزندانم سراسیمه شدندومضطربانه فریادزدندکه:
چی شد؟چرادادمی زنی؟
- پهلویم!قلبم!...!
- یعنی چه؟حرف بزن!
درد،کمی آرام شد.
گفتم مهم نیست،برویم!به حرکت درمسیرجاده ادامه دادیم.
رسیدیم به خانه ی دوستم علی اصغر. وپس ازاحوال پرسی،نشستیم.کمی بعد،دوباره دردشروع شد.یک قرص مسکّن ازدوستم گرفتم ومصرف کردم ولی بعددیدم حالم داردبه هم می خورد.پس ازصرفِ شام وبرگشت به منزلمان،تاصبح دردِ خفیفی درموضعِ دردجریان داشت که خواب راازچشمم گرفت،تااین که درسپیده دمِ این صبح،ازشدّتِ دردازخواب برخاستم ونمازم رابه جاآوردم وبه کمکِ همسرم به بیمارستان وپزشک اورژانس مراجعه کردم. پزشک پس ازمعاینه،درهمان سخنِ اوّل گفت:«آیاتابه حال سونوگرافی گرفته اید؟»
گفتم:دکتر!سال های سال است که صبح هاوقتی ازخواب برمی خیزم- مخصوصاً وقتی که شبِ قبلش،آب خورده باشم- احساس می کنم که سرِ دلم آب جمع شده است و موجی ازکسالت وبی حالی رادرزمانِ نشاطِ صبحگاهی درجسم وروحم به وجودمی آوردوآزارم می دهدوتاکنون هرچه پیشِ دکترهارفته ام وحتی درخواست نسخه کردنِ سونوگرافی کرده ام،گفته اندنیازی نیست وباتجویزچندقرص وآمپول،مرابرگردانده اندکه آن هم هیچ افاقه نکرده است.
دکتردستورِ سونوگرافی درنسخه نوشت ومابه آزمایشگاه رفتیم وسونوگرافی گرفتیم.مسؤول آزمایشگاه زنِ جوانی بودکه درکارش هم دقیق بودومشهور.نتیجه ی سونوگرافی که آماده شد،مرابه دکترمتخصّصِ جرّاحی ارجاع دادند.من به همراه همسروبرادرم به مطب این دکترجرّاح رفتیم.دکتری نسبتاً جوان،متین،کمی لاغراندام،ومشهور.پس ازدیدنِ نتیجه ی سونوگرافی،ازمن خواست که ازاتاقش بروم به سالن انتظار،وبرادرم دوسالی ازمن بزرگ تراست ودرتمامِ عمرم،همراه ویاورم بوده وهست.دکتر،اووهمسرم راداخل نگه داشت.چنددقیقه ای گذشت.دیدم برادرم درِاتاقِ دکتررابازکردومرابه داخل فراخواند.رفتم داخل وکناردکترروی صندلیِ مخصوص نشستم.دکترگفت:«یک کیستِ هیداتیک درطیِ سالیانِ گذشته درپشتِ کبدت تشکیل شده وبزرگ شده ودریچه ی کیسه صفرایت رابسته است وموجب عفونتِ کیسه صفرایت شده است ولذابایدسه عملِ جرّاحی به طورهمزمان انجام شود.
ناگهان باشنیدنِ این حرف،جاخوردم.هیچ وقت فکرنمی کردم درعمرم کارم به چنین عملِ جرّاحی ای بکشدولی سعی کردم زیادبه روی خودم نیاورم وبه سختی خونسردی ام راتاحدودی حفظ کردم ودرفکرم گذشت که چون عملِ جرّاحی درحالتِ بی هوشی انجام می گیرد،دردش راحس نخواهم کرد.بالأخره،قبول کردم.
اینجابودکه به یادِدرخواستم ازامام رضاعلیه السلام افتادم که درسفرِ زیارتیِ چندماه پیش به مشهدمقدّس
ازآن حضرت خواسته بودم که امسال،دیگرازخدابخواهدتاعلّتِ کسالت وبی حالی ام رامعلوم کند؛چون چندسال بودکه درناحیه ی نزدیکِ کبدم آب که می خوردم، حس می کردم زیرِ پوستم وسِردلم جمع می شدوهمواره مرادرحالتِ کسالت وبی حالی وپژمردگی نگه می داشت.پیشِ خودم مطمئن شدم که دعایم مستجاب شده است وهمین مایه ی دلگرمی ام شد.
بناشدفردای آن روزدربیمارستان بستری بشوم تامقدّماتِ اولیه برای جرّاحی انجام شود.کمی دردداشتم،دکتر،پس ازدرخواست مبلغی پول- که باکمی چانه زنی به 120000تومان تقلیلش داد- نسخه ای نوشت برای این که تافردابتوانم دردراتحمل کنم.برادرم رفت وداروهاراخریدوآوردوباهم ازمطب خارج شدیم وسوارماشینِ برادرم شدیم وبه منزلمان برگشتیم.
آن شب،برایم شبی استثنایی بود.وصیتنامه ام رابه روزکردم وآنجه لازم بود،درآن نوشتم وسفارش های لازم رابه همسرودوفرزندم کردم وخودم رادرپنجه ی تقدیرالهی تسلیم کردم؛چاره ای جزتسلیم نداشتم.امّا سعی کردم،این رابه خودم بقبولانم که مقهورِ اراده ی اویم .خودم رابرای یک سفرِ شایدبی بازگشت آماده کردم.
فردایِ استثنایی رسیدولحظه هاوثانیه هاسپری شدوبعدازظهرفرارسیدومن پس ازانجام کارهای مقدماتی،دربیمارستان بستری شدم؛این اولین تجربه ی بستری شدنم بود.چه شبِ غریب ومرموزی است وقتی حس می کنی که شایدآخرینِ شبِ حیاتت باشد.شایدغروبِ فرداشب رادیگرنبینی.
به هرحال تنهاآرامبخشِ روحم رادعاوتلاوتِ قرآن می یافتم.
قرآن جیبیِ کوچکی داشتم که جلدش چرمی ودارای زیپ بودوفهرستِ موضوعیِ قرآن درآخرش وجودداشت.به نظرم رسیدکه مرورآیاتِ مربوط به صبرواستقامت می تواندصبرقلبی واستقامتِ جسمی ام راتقویت کند.لذاآیاتی ازقرآن رادرزمینه ی صبرواستقامت مطالعه کردم وروی آن هاتفکرنمودم وبسیارروحیه گرفتم وظرفیتم به طورِ محسوسی برای تحمّلِ رنج های پیشِ روبیشترشد.
بناشده بودتاساعت8صبح فردافقط باسِرُم سَرکُنَم وهیچ غذایی نخورم.تختِ خوابم درداخل یکی ازاتاق های بیمارستان،طوری قرارگرفته بودکه می توانستم ازپشت پنجره مشبکِ آن،خیابانِ روبه روی بیمارستان راببینم ورفت وآمدعابرانِ پیاده وسواره راتماشاکنم.داخلِ بیمارستان،حال وهوایی بسیارمتفاوت ازکوجه وخیابان داشت؛بیماران بادردورنج واندوه دست وپنجه نرم می کردندوآدم های بیرون،بامسائلِ دیگرِزندگی.
آن شب که بستری شده بودم،شبِ سختی بودوسرمای دیماهِ زمستان،ازلایِ پنجره های اتاق،به داخل سرایت می کردومن که سرمایی بودم،سردم می شد.برای تحملِ دردشدیدی که داشتم،آمپولِ مسکّنِ مرفین داربه من تزریق کردند.این باعث شدکه به حالتِ بی حسی رفتم وکم کم دیگراحساس درد که نکردم،هیچ،حسّ لذتِ فرحبخشی هم به من دست دادودوست نداشتم ازآن حالت بیرون بیایم.درآن حالت،روحم با بی وزنیِ کامل درفضایِ حباب گونه ی اتاق های شطرنجیِ متعددی شناور و درحرکتِ مداوم ازاین اتاق به آن اتاق،وازآن اتاق به اتاق دیگرو... بود.؛مدّتی به همین منوال گذشت تادوباره وقتی ازبی حسی در آمدم،آمپولِ دیگری به من تزریق کردندتابتوانم دردراتحمل کنم.بازخودم رادرفضای حباب گونه ی آنچنانی می یافتم.
بالأخره صبح شدونزدیکِ ساعت 8صبح پس ازخداحافظی وحلالیت طلبیدن ازبرادروهمسرم وشوهرعمّه ام، مرابرای اوّلین باربه اتاق عمل بردند.حسّ غریبی داشتم،امادیدم که یکی ازسوپروایزرها ازهم محلی های سابقم هست وآشنابودنش بامن واحوال پرسیِ گرم وصمیمانه ای که بامن کرد،باعث شدکه کمی احساسِ انس بکنم واحساسِ غربتِ کمتری در اتاقِ عمل داشته باشم.
پس ازانجامِ کارهای مقدماتی،یک آمپول به من تزریق شدکه به نظرخودم آمپولِ بی هوشی بود.نمی دانم کی بی هوش شده بودم.
ناگهان حس کردم کلیه هایم دردمی کندوباچشم های بسته هرچه دادمی زنم،کسی به دادم نمی رسدوفشارشدیدی به کلیه هایم می آید.چشم هایم رابازکردم دیدم درکنارِاتاق عمل روی تخت عمل رهاشده ام ودوروبرم خلوت است.دقت کردم دیدم یک سوند،یک شلنگ باریک به سمتِ راستِ قفسه ی سینه ام ویک شلنگ به پهلوی چپم وصل شده وانتهایش به ظرفی متصل است که ضایعاتِ برون ریزِ داخلی رادرخودمی پذیرد.یک شلنگِ منتهی به دوشاخه هم دربینی ام برای تنفس گذاشته اندکه آن طرفش به کپسولِ اکسیژن وصل است.فهمیدم عمل جراحی تمام شده ومن ،بعداز8 ساعت بی هوشی،تازه به هوش آمده ام .
درآن موقع مثل کسی بودم که اورابه چهارمیخ کشیده ودرقفسی زندانی اش کرده اند.کوچک ترین حرکتی ازطرفِ من باعثِ شدیدترین درد- به ویژه درناحیه ی جرّاحی شده ی بدنم- می شد.
ناگهان دیدم که یکی ازپرستاران آمدومراازآنجابه داخلِ همان اتاقی که قبل ازعمل بودم،برد.
دردآن قدرشدیدبودکه گاهی کاملاًبی حال وبی رمق می شدم وگاهی که آرام ترمی شد،کمی بهترمی شدم.درکشاکشِ جزرومدگونه ی شدت وضعفِ بیماری،حس می کردم دارم بامرگ دست وپنجه نرم می کنم.حتی حس می کردم کمک نفسی که به بینی ام وصل بود،بوی مرگ می دهد.
ازشدت درد- مخصوصادرقسمتِ جرّاحی شده- فریادمی کشیدم ومکرّروپی درپی می گفتم «الله»!!!؛«حسین»!!!هرچه داروی مسکن هم تزریق می کردند،فایده نداشت وتسکین نمی داد.گهگاه که درد برای لحظاتِ کوتاهی،کمی آرام می شدومی توانستم توجهم راازدرد،به خودم واطرافم معطوف کنم،به برادرم که کنارم نشسته بود،می گفتم:«لطفاًبرایم دعاکن»!حتی گاهی تشرمی رفتم که:چرادعایم نمی کنی؟!!
حدود4ساعت بعدازبیهوشی،دردبه اوج خودرسیدومن براثرآن کم کم وبه تدریج حسِ زنده بودن راازدست دادم ومثل فتیله ی چراغی که پایینش می کشندوکم کم خاموش می شود،شعله ی هوشیاری ام پایین کشیده شدودیگرحواسِ پنجگانه ام راازدست دادم ومتوجه چیزی دراطرافم نشدم وگویی به اعماق وجودم کشیده شدم
ودرخودفرورفتم ودیدم که روحم داردازبدنم جدامی شود
وبه نظرم رسیدکه دارم می میرم وخداوندروحم راداردمی بردبرزخ پیش خودش.حالِ بسیارخوشی پیداکردم؛چون خداراخیلی مهربان می یافتم ومهربانی اش راحس می کردم وپیش خودم می گفتم:«خداچه قدرمهربان است!پس اشتباه می کرده اندکسانی که خداراخشن ونامهربان جلوه می داده اند»
خداوندداشت روح مرابه آسمان،بالا می برد
وهرچه بالاترمی برد،آسمان بیشترشکافته ونورانی ترمی شد
ومن خوشحال تروسبکبال ترمی شدم.آن قدربردوبردتا گوشه ای ازیک کره ی بی نهایت نورانی دیده شد؛آن قدرنورانی،آن قدرنورانی که قابل وصف نیست؛درآن لحظه،این طورمی به ذهنم می آمد که آن معدنِ نور،خداونداست.ومن به خداوندرسیده ام
وبعداً فهمیدم که باحسابِ دنیایی،ازلحظه ی غروبِ روحم ازاین دنیاتاطلوعِ این نورِبی نهایت زیبا4 ساعت طول کشیده بودومن خودم راراهیِ برزخ،امادرپشت دیوارهای برزخ می دیدم.اماهمین که واردکانونِ بی نهایت نورانی شدم،روحم رادرحالِ حلولِ آرام به جسمم یافتم،که به تدریج روحِ حیات درمن دمیده می شود(الآن حس می کنم شایداین بازگشت به زندگیِ دوباره ،تعبیرِآن خوابِ 8 ماه گذشته ام باشد)ادامه:>>>
.درهمین حال مشاهده کردم که ائمه ی معصومین علیهم السّلام همگی شفاعتم کرده اند.مخصوصاً امام حسین علیه السّلام،ومن دارم ازیکایک آن هابابُردنِ نامشان تشکرمی کنم.هنوزحواسِ پنجگانه ام چیزی حس نمی کردندوازاین دنیاچیزی نمی فهمیدم.کم کم دیدم که گویی مثلِ خورشیدی آرام آرام دارم به وادی حیاتِ دنیایی طلوع می کنم وطعم حیات رامی خواهم بچشم.ناگهان دردی رادرپوست و زیرِپوست بدنم درناحیه ی پهلووشکمم حس کردم وصدایِ بسیارپایینِ کسی راشنیدم که مراصدامی زند.کم کم صدارابیشتروبلندترشنیدم وناگهان دردخفیفی راکه براثرِتماسِ دستِ کسی به پهلووشکمم به وجودآمد،حس کردم ولی نتوانستم واکنشی نشان دهم. همان صدامرتب تکرارمی شدومراصدامی زدودوباره برخوردِ دستی به بدنم،این بار مراازجاکندوبه خاطردردشدیدی که درقسمتِ بخیه شده ایجادکرد،فریادکشیدم.کم کم چشمم بازشدوازتاریِ دیدم به تدریج کاسته شدتوانستم اطرافم راببینم.دوروبرم پرازآدم بودوهمه اطرافم حلقه زده بودندوبعداً شنیدم که پس ازناامیدی کاملِ 4ساعته شان،اکنون می دیده اندکه علائم حیاتی ام نمایان شده وزنده هستم.دکترگفت:خداراشکر!زنده است!توکه ماراکشتی!دیگرناامیدشده بودیم!بعداً دکتربه برادرم گفته بودکه خیلی ترسیده بوده وفکرمی کرده که مرده ام. پس ازمطمئن شدن اززنده بودنم،کم کم جمعیت پراکنده شدومراباتختم به گوشه ی دنج تری درهمان اتاق بیمارستان جابه جاکردند.یک روان پزشک بالای سرم آورده بودندتاببیندکه آیامن مشاعرم سرِ جایش هست یانه؟همین که اورادیدم،شناختمش وبااوخیلی عادی وصمیمی احوال پرسی کردم،امّااراده کردن وفکرکردن وحرف زدنم دست خودم نبودوگویی ازمنبعی ماورایی،یعنی ماورایِ اراده وفکرخودم،به اراده کردن وفکرکردن وحرف زدن واداشته می شدم وخدابودکه اتوماتیک وارکوکم می کردومن،خودم نبودم ولی این حالت راکسی جزخودم متوجّه نمی شد؛چون رفتارمن به نظرآنان کاملاً عادی وسنجیده وحساب شده می نمود.روان پزشک هم پس ازاحوال پرسی،سؤالاتی ازمن کردومن پاسخش رادرست دادم وحتی خاطره ی حضورش درانتخاباتِ شورای اجرایی هلال احمرمنطقه مان را به یادش آوردم واوهم گفت درست است؛وگفتم که من درآن انتخابات به تورأی دادم.خلاصه،روان پزشک تصدیق کردکه من مشکلِ روحیِ خاصّی ندارم ورفت. درهمین لحظه همان دوستم،علی اصغر- که گفتم پس ازشروعِ درد،به منزلش رفته بودیم-،به ملاقاتم آمد.اوبااین که دیسک کمرداشت وبه سختی راه می رفت،ازراهی نسبتاً دورخودش رابه من رسانده بود؛چون باهم خیلی صمیمی بودیم وسالیان سال درزمینه ی روان شناسیِ موفقیت باهم کارکرده بودیم.
ازسال هاپیش،من این فرازازمناجاتِ شعبانیه رادردعاهایم ازخداطلب می کردم که:«الهی هب لی کمالَ الإنقطاعِ ألیک...»واکنون خودم رادرحالتِ انقطاع ازغیرخدامی یافتم وجزحول وقوّه ی الهی،نیرویی نمی دیدم؛حتی خودم راهم دراختیاروتحتِ اراده ی ربوبیِ اومی یافتم. ادامه دارد.>>>.......
پروازدرامتداد نور........................................................................
چندسال پیش دوستی داشتم که به تازگی بااوآشناشده بودم واو یک استادبه تمام معنابودواهل معنا.
کلاس عرفان واخلاق برای جوانان برگزارمی کردوبااستقبال شدیدِ جوانان مواجه شده بودبه طوری که ازشهرهای مختلف دورونزدیک می آمدندوباعشق وعلاقه ای شعف انگیز برگِردِ شمعِ وجودش می چرخیدندوازاونورمی گرفتندودرجلسات سخنرانی اش شرکت می کردند.وقتی شاگردانش رامی دیدم،یادایام دفاع مقدس می افتادم وآن دل های پاک وبی ریاوبی ادّعا.چه جوانانی،که بایک بارشرکت درجلسه سخنرانی اش به کلی متحوّل شده وبرای همیشه دلبسته اش شده بودند!
اودوستی صمیمی برای همه بودوتمام وجودش استادبودوالگوی صداقت ومهروصفاوپاکی.ومن هم چند باردرجلسه سخنرانی اش شرکت کردم وحرفهای اوخیلی به دلم نشست.حرفهایش حرف های دلم بود.وقتی صحبت می کرد،انگارصدایش ازملکوت برمی خاست ومن رابه فضای دیگری می بردوحالِ دیگری پیدامی کردم به طوری که دیگرنمی توانستم بیشترازچنددقیقه درسخنرانی اش بمانم.بلندمی شدم ومی زدم بیرون تاروحم ازکالبدم جدانشود.
بااین حال،آن قدرتبلیغاتِ منفیِ به اصطلاح رقبادرموردِ ایشان زیادبودوآنان هم انسان های کم سوادی نبودندکه بشودبه حرف هایشان بی اعتنابمانم.
بالأخره شبی به خداگفتم
خدایا! پرندگانی هستندکه گاهی دردلِ آبیِ آسمان که پروازمی کنند،چنان درامتدادِ همدیگروبانظمی خاص باهم پرواز می کنندکه گویایک ذهن داردهمه ی این هاراهماهنگ می کندودرهماهنگیِ کامل باهم پروازمی کنند.اگرفکر من هم بااین دوستم- که استادم هم هست-هماهنگ است،این هماهنگی رانشانم بده تاهم دلم آرام بگیردوهم به منشأسخنانش وحقانیت کلامش پی ببرم»یک سؤال دیگرهم داشتم که ازخداکردم وگفتم :«خدایا!شنیده ام که اهل بیت عصمت وطهارت علیهم السلام چهارده نورِ واحدند.چگونه چنین چیزی ممکن است که چهارده نور،درعین حال یک نورباشد؟»
شب که شد،بااین دوسؤال خوابیدم.خواب دیدم که دارم همین دوسؤال ودرخواست راازخدامی کنم.ناگهان صحنه ای جلوی چشمم بازشد:
دشت وسیع و سرسبزوبسیاردلربا باهوایی بسیارپاک وآسمانی صاف وفضایی روشن ودلنشین است که طنینِ دلنوازِ بلبل ها وآوازپرندگانِ زیبایِ درحالِ پروازِ هماهنگ،حال وهوای عرفانیِ خاصّی به این فضای تازه و پرطراوت بخشیده است.
بعددیدم که همان دوست واستادم،بااورکتِ جبهه ای دروسط سبزه زار، بافاصله ی 20متری ِروبه رویم مایل به سمت راستم پشتِ یک میزکوچکِ چوبی نشسته ونگاهش رابه من دوخته است.باخوشحالی جلورفتم ودیدم کسانِ دیگری هم قبل ازمن آن جاآمده ونشسته اند.من هم پشت سرآنان وبافاصله 5 متری ازاستاد،روبه رویش نشستم وبااشاره ی سرم به اوسلام کردم .جوابم راداد.
بعددیدم شخصی بسیارنورانی وسرتاپاسفیدپوش – که پرتوهای نورانی ازتمام وجودش ساطع می شد،پیدایش شدوپیش استادآمدتاروبه رویش والبته کمی متمایل به مابنشیند. وقتی بادقت به این شخص نورانی خیره شدم،دیدم که گویی تابلویی ازنوراست در قامتِ یک انسان، که نمایشگرِ«چهارده معصوم»است؛یعنی جلوه ی چهارده معصوم بودوچهارده معصوم رادروجوداوبه طورکامل می دیدم.به هرقسمت ازوجودش نگاه می کردم نوشته ی نورانی ای می دیدم که نوشته بود:«چهارده معصوم»بااین حال که یک شخص بود.
آن شخص نورانی به استادنزدیک شدوروبه روی اووکمی متمایل به مانشست به طوری که ماچهره ی اورانمی دیدیم،ولی چهره ی استادرامی دیدیم .اوچیزهایی رابه استادمی گفت واستاد،همان حرف هارابه مابازگو می کرد.
اینجا بودکه فهمیدم منشأ سخنان استاد،اهل بیت علیهم السلام هستندکه ازطریق امام زمان علیه السلام- که وارث علوم همه ی انبیاوائمه است- علومشان به استادمی رسدواوبه مامنتقل می کند.
بعدازبیداری ازخواب،هواکه روشن شد،بااستادتماس گرفتم وخوابم رابه اوگفتم وگفتم که به نظرم می رسدتعبیرش این است که منشأ علوم شما،اهل بیت علیهم السلام وامام زمان علیه السلام هستند.اوبه صراحت جواب ندادولی گفت: امیدوارم که همین طورباشد.
بعداً درموردِ اوتحقیقِ بیشتری کردو فهمیدم او20سالِ پیش تصمیم گرفته بوده که یازنگیِ زنگی ویارومیِ رومی باشدوتکلیفش راباخودش روشن کند که اگرواقعاً می خواهدمؤمنِ واقعی باشد،مؤمنِ واقعی باشدباتمامِ شرایط ولوازمش ولذانشسته ودرباره ی پیامبرِ اکرم وزندگی ورفتارواحوالش مطالعاتِ زیادی انجام داده وهرکاری را که پیامبربه عنوان یک بنده ی حقیقیِ خدا انجام می داده،اوهم درحدّ توان خودش انجام داده وریاضت هایِ شرعیِ زیادی کشیده وبه طورغیرمستقیم ومرموزتحت تربیت عرفانیِ یکی ازعرفای معاصرقرارگرفته وبه مقاماتِ بالای عرفانی رسیده است وحالتی باخدادارد که نگوونپرس!
اکنون اودردسترسم نیست ولی عجیب است که انگارهمیشه بامن است ودوری اش راحس نمی کنم وهمیشه چنان است که گویاتازه اورادیده ام وبُعدِمکانی اش،مرابه دردِ فراقش مبتلا نمی کند.هرچندکه ندیدنِ چهره ی نورانی اش،مراباهجومِ دلتنگیِ عجیبی مواجه می کند.امیدوارم هرچه زودتر،موانعِ دیدارش برطرف شودودوباره بتوانم ببینمش!وهمه باهم درامتدادِنوروجوداهل بیت علیهم السلام همواره به پروازبیندیشم و روبه کانونِ نورِ هستی بخش درپروازباشیم.
مقدمه کوتاه
قلباً مایل نبودم این جریان رابه این عنوان که برای خودم اتفاق افتاده،بگم ولی ازآن جاکه آن رالطفی ازطرف خدای متعال وپیامبراکرم صلی الله علیه وآله به این بنده ی ناقابل می دانم،حس کردم شایدبشودباابرازاین لطف وبزرگواری شان،نهال امیدی دردل کسی کاشت وامیدرویِشِ آن راداشت.وهمه راازکرم خداوآن حضرت می دانم نه لیاقتِ خودم،بلکه احساس مسؤولیت بیشتری می کنم؛چون حجّت برمن تمام شده است.
ضمناًهیچ احساس نیازی نمی کنم که این رؤیاباوربشودیاانکار؛چون اگرباوربشود،چیزی به واقعیت درباره ی من نمی افزایدواگرهم انکارشود،چیزی ازواقعیت درباره ی من نمی کاهد.به قول یکی ازدانشمندان،آن کس که شایسته ی ستایش است،محتاج ستایش نیست وآن کس که محتاج ستایش است،شایسته ی ستایش نیست.
البته خوشحال می شم که نظرات دوستان رادرمورداصلِ بیان چنین رؤیاهایی بدانم،وهمچنین درموردمحتوای رؤیاها،آن گاه تصمیم خواهم گرفت که آیارؤیاهای دیگرم وحتی آن چیزهایی راکه دربیداری کشف کرده ام،اینجا بگویم یانگویم؟
ازلطف وبزرگواری همه دوستانی که منوراهنمایی وارشادمی کنندیاباانتقادهای خودشون به من منّت می گذارند،واقعاازته دلم تشکرمی کنم.وامازنجیره ی سه رؤیای من درطول 20سال:
بیداری درخواب
سال 1368 بود.مسؤول کتابخانه هنرستانمان بودم وبسیاربه مطالعه ومسائل دینی ومذهبی علاقه مندبودم ودرکلاس 30نفری فقط با4نفرشان خیلی صمیمی بودم که هنوزهم هستم وبابقیه ی همکلاسی هایم سلام وعلیکی داشتم ولی به خاطراین که روحیه شان رامتفاوت ازخودم می پنداشتم ،کمترصمیمی بودم.تعریف ازخودنباشه،بچه های کلاسمون،به من به دیدبچه مثبت نگاه می کردندوهنوزهم که بعضی شان رامی بینم به من می گویندتوازهمان اول،یه جوردیگه ای درمسیرمعنویت بودی.بگذریم،...
درهمان سال،روزی تصمیم گرفتم ازفردای آن روزبه طورجدّی تربه وظایف دینی وعبادی ام عمل کنم.شب که خوابیدم،درخواب،رؤیای زیبایی دیدم که باهمکلاسی هایم سوارسرویس هنرستانمان شده و درجاده ای که ازکناریک منجلاب وبه موازات آن کشیده شده بود،می رفتیم.هرچه جلوترمی رفتیم،شیبِ شانه ی راستِ این جاده ی خاکی،به طرفِ منجلاب بیشتروسرازیرترمی شد.آن قدرجلورفتیم تابه جایی رسیدیم که که به خاطرِزیادیِ شیب جاده،به داخل منجلاب پرتاب شدیم.بافاصله ی کمی پس ازآن در ادامه ی خواب،دررؤیایم دیدم که تازه ازخواب بیدارشده ام و دررختخوابِ سفیدِبسیارتمیزی هستم وپیامبراکرم صلی الله علیه واله بالباسی کاملاً سفیدودرهاله ای ازنوربربالینم نشسته وازمن مراقبت وپرستاری می کند.
این رؤیای شیرین،زندگی ام رامتحوّل کردومرابرای انجام تصمیم مقدسی که گرفته بودم،مصمّم ترنمود.
شیرینیِ این رؤیای استثنایی ام آن چنان مراشیفته ی خودکردکه آرزومی کردم کاش بازهم بتوانم آن حضرت رادرخواب ببینم.اما17سال ازاین ماجراگذشت ومن درحسرت دیدارآن حضرت دررؤیاهایم، می سوختم ومی ساختم.تااین که....
شب تاریک وبیم موج
پس ازاین مدّت،شبی خواب دیدم که دریک فضای بسیارتاریک وظلمانی که بادشدیدی هم می وزید،با تعدادی ازدوستانم همراه پیامبراکرم صلی الله علیه وآله درحال حرکت هستیم ومن برای این که دردلِ این تاریکی،ازپیامبرجدا نشوم وراه راگم نکنم،یکی ازبازوهایم راهمچون کمربندی به دورکمرِ آن حضرت حلقه کرده ومحکم گرفتم واطراف من وآن حضرت تاشعاع دومتری روشن ونورانی بود.من ازآن حضرت پرسیدم که ازکجابایدبرویم وبه کدام طرف؟آن حضرت فرمودکمی برویم جلوترتاراه رابه تونشان دهم.داشتیم می رفتیم جلوترتاآن حضرت راه رانشان دهدکه ازاین رؤیای شیرین بیدارشدم ودربیداری آن قدرحسرت خوردم که چرابیدارشده ام وآرزو می کردم که ای کاش رؤیایم کمی بیشترطول کشیده بودوبیشترباآن حضرت بودم.
دراین رؤیاورؤیای قبلی،چهره حضرت راندیده بودم وآرزو داشتم که سیمای نورانی آن حضرت راببینم ودراین آرزوبودم تااین که.....
جمال چهره ی غمگساریار
3سال بعد،شبی ازشب های ماه شعبان،روحیه ام بسیارگرفته بودوبه خاطر برخی ازمسائل،غمگین وافسرده بودم به حدّی که ضرورت خانه تکانیِ روحی وتحول دربرخی ازافکارگذشته ام،همچون صدای تیری که ازکنارگوش آدم ردمی شود،از ذهنم عبورمی کرد.حس می کردم به خودم واگذارو رها وبی حامی شده ام وانتظارداشتم روحیه معنوی ام خیلی قوی ترازقبل شده باشد،ولی نیست وازاین جهت،ازخودم دلگیروشاکی بودم که کوتاهی کرده ام .به همین خاطرتاپاسی ازشب بیدارودراین افکارغرق بودم تاان جاکه درهمان حال خوابم برده بود.
درخواب دیدم که پیامبراکرم صلی الله علیه وآله ازفاصله ی حدود20 متری باچهره ای کاملاواضح وروشن،لبخندزنان داردبه طرفم می اید.تاکنون چنین لبخندنمکین وغمزدایی ازکسی ندیده بودم.مستقیماداشت به من نگاه می کردولبخندزنان پیش می آمد.چهره اش بسیارنزدیک بودبه همان حصوصیاتی که درروایات معتبره ازاهل بیت علیهم السلام رسیده بود.به ویژه اوصافی که درکتاب سنن النبی علامه طباطبایی ازشمایل آن حضرت خوانده بودم حتی فاصله دندان های حضرت و...درسیماوچهره آن حضرت دیده می شد.
درهمین رؤیابه دلم افتاد که ازچهره ی آن حضرت باتلفن همراهم عکس بگیرم تابرای همیشه همراهم باشدوهروقت خواستم،بتوانم به عکس آن حضرت نگاه کنم ودرضمن مردم مشتاقِ آن حضرت هم بتوانندعکس چهره ی اوراببینندوبدانندکه چهره ی آن حضرت چگونه است.پیامبراکرم صلی الله علیه وآله به فاصله ی 5-6متری من رسیده بود.به همین خاطرباعجله تلفن همراهم راازجیبم درآوردم تاازآن حضرت عکس بگیرم.خواستم آن راروشن کنم وبرای عکس گرفتن،آماده اش کنم،لذایک لحظه نگاهم ازآن حضرت،برگشت ومتوجه تلفن همراهم شد.بلافاصله دوباره سرم رابرگرداندم تاآن حضرت راببینم ولی دیگرنبود.
صبح که ازخواب بیدارشدم،ازخوشحالیِ دیدنِ چهره ی آن حضرت درپوستِ خودنمی گنجیدم ومتوجه شدم که بی حامی نیستم وآن حضرت به لطف الهی هوایم راداردوتنهایم نمی گذاردوبه ادامه ی راه معنویتم امیدوارشدم وحس کردم نبایدازخودم ناامید شوم وحس کردم استعدادِ معنوی ام هنوزامیدبخش است.
این رانگفتم که درست است که نتوانستم ازچهره ی آن حضرت عکس بگیرم،امّاآن حضرت،چهره اش تقریباً نزدیک به چهره ی مردی ازاقواممان بود بسیارمهربان وصمیمی ومیهمان نوازومردمی که اورابسیاردوست دارم واونیزمرابسیاردوست داردولذاهروقت دلتنگِ چهره ی پیامبراکرم می شوم به دیدن اومی روم وآبی برعطش آتشناک دیدار آن حضرت می افشانم.
نکته پایانی آن که شنیده ام که پیامبراکرم درحدیثی قریب به این مضمون فرموده است که «هرکس مرادررؤیادید،واقعا خودم رادیده است»وبه حسب روایات ،شیطان نمی تواندخودش رادرچهره ی آن حضرت وسایرمعصومین علیهم السلام به جای آنان جابزند.
باسلام خدمت دوستان بسیاربسیارعزیزم
بااین که خیلی دوست داشته ام که دراین وبلاگم که خیلی هم دوستش دارم(هم به خاطرِ داشتن دوستان خوبی مثل شما وهم به خاطر حال وهوای وبلاگم)یه طورمرتب مطلب بگذارم،ولی مشغولیت های مربوط به تحقیقات ومقالات ونویسندگی ام باعث شدند که مدت زیادی توفیق نداشته باشم به این وبلاگم برسم.امیدوارم بتوانم ازاین به بعدفرصت بیشتری برای به روزکردنِ سریع وبلاگم داشته باشم.
درحدیث قدسی آمده است که:
مرابندگانی است که مرادوست دارندومن هم ایشان رادوست دارم
وآنان مشتاق منندومن هم مشتاق آنانم
آنان مرایادمی کنندومن هم آنان را
واوّل عطای من به آنان،این است که نورخودم رابه دلشان می افکنم؛پس آنان ازمن خبرمی دهندومن ازآنان
واگرآسمان هاوزمین رادرترازوی ایشان نهم،درحق ایشان کم می شمارم وروبه ایشان می آورم وکسی که من روبه اوآوردم،احدی نمی داندکه چه می خواهم به اوعطاکنم.
معراج السعادة،ص593)
خیمه زدچون دردلت سلطان عشق ملک دل گردیدشهرستان عشق
هم هوی زانجاگریزد هم هوس جزیکی آنجانیابی هیچ کس
آنچه اوخواهدهمی خواهی وبس نی هوی باشدتوراونی هوس
گیرداندربزم اطمینان مقام فادخلی فی جنتی آمدپیام
مثنوی طاقدیس
الهی!نازنینا!
اخلاق وعرفان یعنی باتوبودن؛باتونجواکردن،باتو گفتن وازتوشنیدن؛
یعنی درخوف تواشک ریختن وبه شوق تونالیدن و ودرعشق توبالیدن
یعنی ازتو لبریز شدن ودرگریه های شوق انگیز باتو شکفتن!
یعنی درلبریزی ازبغضِ دوری ات آب شدن وبرزمین باریدن!
تو یعنی همه کس؛یعنی عشق؛یعنی محبوب؛یعنی معشوق؛
تویعنی آغاز؛یعنی راه؛یعنی پایان؛
تو یعنی حاجت؛یعنی استجابت؛
تو یعنی خواستن؛یعنی توانستن؛
تو یعنی آرزو؛یعنی رسیدن به ارزو؛
تو یعنی تشنگی؛یعنی سیراب شدن؛
تو یعنی همه کس!
وقتی باتو انس گرفتم،نگاهی به گذشته ام انداختم؛نگاهی متحیّر؛دیدم
توچه غریب بوده ای وچه قریب!چه زیبا هستی وچه جذّاب؛ومن چه غافل بوده ام ازاین همه جذّابیت دلربا!
محبتِ تو درصداکردنت ودرگفت وگوباتوپیداست؛وتو چه زیبا این سان خودت رابه من هدیه می کنی!
دانستم که قیامت واقعی،همان ذوب شدن درمحبت شیرین توست!
وفهمیدم که بعثت واقعی همان زنده شدن درمحبت توست!ودینداری،همان پیوند محبانه باتو!
تو محبت خودت رادرجام نجواباخودت به مناجات کنندگانت می نوشانی.مغناطیس وجودت چه زیبا،جذاب وگیراست!
درنجوای باتوست که تمام پستی هادرگرمای محبّتت می سوزد؛ودرسرزمین حاصلخیز مهرورزی ات فضایل درعمق جان مهرورزانت جوانه می زند ومی بالد!
تو خستگی هاراازجان مشتاقانِ همسخنی باخودت می خشکانی وروح نشاط وآرامش رادرجانشان جاری می سازی.
وای!چه حسرتی دارد کسی که پس ازیک عمر،هنوز لذتِ مناجات باتورانچشیده باشد!وچه قدرتودرانتظار او نشسته ای وصدایش می کنی واوهنوز صدایت را پاسخی نمی دهد...شاید وقتش شده باشد...اگر حالا نه،پس کی؟